مظلومی را دیدم در راه بر زمین نشسته، فریاد و فغان میکرد، کای مردم به دادم برسید که ظالمی حقم به زور ستانده و بر من ستمها روا داشته و من بیچاره مانده ام و راه به جایی ندارم. ایا جوانمردی نیست حق این بینوا را از ان ستمگر بستاند از برای خدا?
نزدیک رفتم و گفتم چه شده برادر? چرا فریاد و فغان میکنی و خود را بیچاره میخوانی? مگر از تو چه برده اند? گفت، تمام دار و ندارم را، هستی ام را، سالها تلاش و کوشش و اندوخته ام را. حال چه کنم? چگونه نزد زن و فرزند روم بی مال و توشه? چگونه سر خود بالا بگیرم بی نان و قوت? انچنان اتشی با این سخنان در وجودم شعله کشید که تمام تار و پودم را سوخت. بر زمین نشستم و خاک بر سر ریخته، مویه کنان روی بخراشیدم و فغان و واحسرتا سر دادم و بر سر زنان سرشک از دیده روان ساختم که او از ناله افتاد و با حیرت چشم بر من دوخت که اخر تو را چه شد چنین بی قرار شدی? بر من ظلم رفته است تو چرا با خود چنین می کنی?
آهی جان سوز کشیده گفتم، ای برادر من از تو بیچاره ترم، که تو را دیگری مال برده و دیگری بر تو ستم کرده اما من چه بگویم که هر چه بر من میرود از دست خویشتن است نه غیر. من خود غارتگر هستی خویشم و حاصل عمر به دست خویش بر باد داده ام. تو را دیگری فریادرس هست. من از خویش نزد که شکایت برم؟ تو روز جزا در محضر داور گریبان ظالم بگیری و تاوان خود بستانی. من آنروز چگونه گریبان خویش گیرم و تاوان چه ستانم؟ آنروز در بارگاه سلطان تو سر بلند کنی و داد بخواهی، من چگونه از شرم سر راست کنم که نافرمانی سلطان کرده ام؟ ان هم سلطانی چون او که تمام هستی و تار و پود و بود و نبودم همه از اوست.
وای بر من، بیچاره من که خود به دست خویش هستی ام بر باد داده ام و جز خجلت و شرم از این زندگانی هیچ در کوله بارم نیست، که ندانستم همیانم پاره است و هرچه در آن به خیال خوش اندوخته می کنم به هدر می رود. پروردگارا چه کنم با خویش؟ بااین نفس بداندیش؟ که هرچه من می کارم او آتش می زند. اگر تو یاری ام نکنی..... بیچاره من! بیچاره من! بیچاره من!
مهربانا به تو پناه آورده ام از دست خویش، پناهم ده که تو پناه تمام بی پناهانی.