گریستم بر سر مزار خود. تازه پس از مرگ خود بود که فهمیدم چقدر دلم برای خودم تنگ شده و چقدر فراموش کرده بودم بودن خویش را. گویا عادت شده بودم برای هر روز آینه، حتی یادم نبود که آخرین بار چرا از چشمانم نپرسیدم که چرا بارانی اند ، شاید در آینه هرگز به آنها نگاه نکرده بودم، شاید هم فرصتش را نداشتم. یادم نیست که چرا از نفَسهای خسته ام حال قلب بیمارم را نپرسیدم، آخر مدتها بود که دیگر توانی برای تپیدن نداشت و من نمیدانم چرا به عیادتش نرفتم؟ آه، یادم آمد وقت نداشتم! و حالا که فکر می کنم افسوس می خورم که چرا مرهمی بر روی زخم های دل شکسته ام نگذاشتم، دلی که سالها محرم اسرارم بود و من هیچ وقت برای شنیدن دردهایش وقت نداشتم، آنقدر مشغول کار دنیای خویش بودم که حتی صدای شکستنش را هم نشنیدم و او چه آرام و بیصدا گریست در پیش چشمهایی که هرگز آن اشکها را ندیدند. آه که چقدر دیر شده است و من چه دیر بیدار شدم. ای کاش می شد زمان را به عقب برگرداند، تا برای یکبار هم که شده به چشم های خود در آینه بنگرم، دستی بر سر قلب بیمارم بکشم و حالِ دل شکسته ام را بپرسم. البته اگر اینبار فرصتش را داشتم!؟
* * *
بیدار شدم. هنوز فرصت باقی بود. هنوز خود را از دست نداده بودم. شاید بشود کاری کرد، شاید هنوز زانوانم طاقت ایستادن داشته باشند و شاید ... .