یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود .... آره داشتم میگفتم زیر این چرخ کبود آدمهایی زندگی می کردند که سرشون به کار خودشون گرم بود. خیلی وقت بود که همه دنبال پیشرفت و ترقی و زندگی مرفه بودن. صبح تا شب کار می کردند و به هر دری میزدند تا پول در بیارن و بعد هم هر چی درآوردن خرج کنن. دیگه فکر و ذکر دیگه ای نداشتن. بله دوستان توی این شهر که خیلی وقت بود دیگه کسی به آسمون نگاه نمیکرد و حتی شبها از نور چراغهای شهر ستاره ها رو نمیشد دید یه دختر کوچولویی زندگی میکرد که دلش از همه اینها گرفته بود. دلش میخواست یکبار هم که شده همه دست از کار بردارند و دور هم جمع بشن و بگن و بخندن. دلش می خواست یه نفر پیدا بشه که بتونه باهاش درد دل کنه. از چیزهایی بگه که نمیشه با پول خریدشون. از چیزهایی که مثل بغض شده بود و راه گلوش رو بسته بود. نمیدونست هنوز هم کسی پیدا میشه که دنبال عشق و محبت و فداکاری باشه یا نه همه ماشینی شدن. با خدای خودش درد دل میکرد. یعنی میشه دنیا عوض بشه و آدمها اینقدر به فکر خودشون نباشن؟ یعنی میشه؟